به گزارش مشرق، اوایل اردیبهشت 1397، پنج شنبه صبح میزبان مرحوم سید ضیاء الدین دری بودیم. دنیای شگفت انگیزی است، آدمیزاد از آینده خود اطلاعی ندارد. اگر آن زمان می دانستیم که عمر «آقا سید» به آخر مرداد نمی رسد یقینا به جای دو ساعت و نیم گفتگو ساعات بی شماری را با وی می گذراندیم. آن روز مرحوم دری روایتی زیبا از خود و تاریخ خانواده اش برایمان روایت کرد. حال امروز که خبر فوت این کارگردان بزرگ منتشر گردید بر آن شدیم تا یکبار دیگر متن و فیلم این گفت و شنود را باز نشر دهیم. سید ضیاء الدین دری آرزو داشت سریالی برای حضرت زینب (س) بسازد و به این آرزو نرسید، باشد که وی بر سر سفره اهل بیت میهمان 14 ستاره تابناک آسمان امامت باشد.
*جذابترین بخش گفتگو خود شما هستید. ما میخواهیم راجع به شما شروع کنیم. در چه خانوادهای متولد شدید؟ کجا تحصیل کردید؟ چند خواهر و برادر داشتید و آنچه را که از کودکی تا امروز برای شما رخ داده بدون رتوش مقابل دوربین بفرمایید.
من بعد از دو خواهر به دنیا آمدم. مادرم دو پسر را از دست میدهد، یکی سقط میشود و یکی بعد از به دنیا آمدن فوت میشود و بعد خواهران من به دنیا میآیند. در واقع من اولین فرزند ذکور بودم که ماندم بعد از من هم برادری به دنیا آمد بهنام سید قوامالدین و یک خواهر و برادر دوقلو دارم، سید محمد و فاطمه سادات و دو تا خواهرم اکرم سادات و اعظم سادات هستند که بزرگتر از من هستند.
سال 1332 به دنیا آمدم در محله نواب، چهارراه سالار، بین رضایی و خاکباز خانهای داشتیم. آنجا یک خانه چهاراتاقی و زیرزمین که آبانبار آنجا بود با یک حیاط خلوت هم که پشت خانه بود. خانه ما شمالی ساخته شده بود، حیاط 200متری داشت. در انتهای حیاط طبق معمول همه خانههای آن زمان یک توالت بود، انباری و یک تنور.
*پدرم یک بوروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد ابتدایی داشت
ما با نان پخت خانگی سالهای کودکی را گذراندیم. آن موقع هنوز نانپزهای محلی وجود داشتند. خانمهای روستایی بودند در خیابان نواب در اشل پایینتر از سطح ما زندگی میکردند و میآمدند برای مادر من نان میپختند، هر چهل روزی یکبار پخت نان داشتیم. آب از طریق میراب محل میآمد. اهالی جمع میشدند، خانه ما در کوچه بنبستی بهنام مقتدری بود. مردهای محل میرفتند و نوبت میگرفتند، آب از داخل جوی میرفت داخل حوض و بعد میرفت در شیب آبانبارخانه ذخیره میشد و در حوض هم بود تا نوبت آب بعدی. آب شرب را هم از آب فشاری که در محلهها گذاشته بودند برمیداشتیم. این بافت زندگی ما بود. پدرم یک بوروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد ابتدایی داشت و تا ششم ابتدایی خوانده بود و اصالتاً ساوهای بود. از سال 1316 وارد تهران شده بود، یک مدتی در محضر کار میکرد، بعد هم کارمند دخانیات میشود و سال 1322 رئیس اداره انحصار تریاک میشود. پدرم فرمانده مبارزه با تریاک قاچاق بود. چون تریاک کشت میشد، کوپنی هم بود و تریاک غیرمجاز را میگرفتند.
پدرم خیلی خوشقلم بود و ادبیات خوبی داشت، خیلی خوشخط بود با وجود اینکه انگشتش شکسته بود آدم سالمی بود و ما به او افتخار میکنیم. پدربزرگ ما معمم بود، نه معمم منبری. سیدی از بقایای قجر که میگفت: "من پنج شاه را دیدم". شال سبز میبست. بسیار فصیح و خوب صحبت میکرد، بهگونهای صحبت میکرد که فکر میکردید لمعه را خوانده، سواد حوزوی هم نداشت، ولی خیلی زیبا حرف میزد. چون از لحاظ طبقاتی سید بود و درست تربیت شده بود. پدربزرگ من پارتی بابای من بود. بابای من جوان بود. پدربزرگ عمامه مشکی میبست و کمرش را شال سبز. ولی خیلی لباس معمولی داشت. الآن مشابه آن خیلی بخواهیم بگردیم، باید در رجال آقای دعایی را پیدا کنیم، چیزی مثل او و آشفتهتر از آن. من در روحانیونی که از اول انقلاب میشناسم فقط آقای دعائی است که در این زمینه میبینم که خیلی ساده است. او را در محله میشناختند و آقابزرگ محله بود. پدربزرگ عصایی میزد و میآمد نان سنگکی میخرید. من نوه اول پسری بودم، دستم را میگرفت میآورد خیابان مقتدری، خیابانی که خاکی بود. کوچه ما باریک و بنبست بود. آب که داخل جوی میآمد لاکپشت در جوی بود، تا اینکه خیابان نواب را آسفالت کردند، یعنی خیابانهای فرعی را آسفالت کردند و جویها را جدول گذاشتند. پدر من سال 1328 آقابزرگ را برد وزارت کشور تا مجوز روزنامهای بگیرد بهنام روزنامه احساسات. این روزنامه را با حقوق اداری خودش منتشر میکرد، تکبرگ بود. اما مردی نبود که وارد سیاست بشود، بیشتر نارساییهای اجتماعی، مطالبات مردمی روزمره، مثل آسفالت خیابان را در نشریهاش مندرج میکرد.
*پدرم در سال 1329 در نشریهاش نوشت که "خیابان نواب را بزرگ کنید"
در سال 1329 قبل از به دنیا آمدن من مینویسد که "خیابان نواب را بزرگ کنید". خیابان اصلی نواب همین که آقای کرباسچی بزرگش کرد آن موقع نوشته بود که بزرگش کنید. پدرم در سیاست دخالت نمیکرد، در واقع خودش را در آن اِشل نمیدید که باشد و توانش هم نبود ولی مقالات خوبی مینوشت. مجوز روزنامه را هم بهخاطر آقابزرگ داده بودند، چون او را که میدیدند احترام میگزاردند.
پدرم همه را میشناخت، من در این نظام خیلیها را نمیشناسم، ولی پدر در زمان خودش همه را میشناخت. کنیهها و ارتباطهایشان و ازدواجشان و زنجیره این کانکشن بهاصطلاح الیگارشی که وجود داشت همه را میدانست. شجرهشناسی هم یک تخصص است.
سال 1332 و بعد از وقایع سقوط مصدق، پدرم او را آدم آزادیخواهی میدانست، ولی اشتباه میکرد، عملکردش درست نبود. نظرش این بود، اما برای او احترام قائل بود و دوستش داشت. چون دست به قلم بود طبیعی است که از دموکراسی خوشش میآمد. از فضای باز و رکن چهارم دموکراسی خوشش میآمد.
سال 1332 زاهدی که نخست وزیر شد بعد از سقوط دکتر مصدق اعلام کردند "یا روزنامهنگار باشید، یا کارمند دولت". خیلی از روزنامهنگارهای آن موقع حقوقبگیر دولت بودند، اگر اهل قلم بودند و بلد بودند بنویسند یا مثل قهرمان سریال کیف انگلیسی میخواستند رشد سیاسی کنند و رجال سیاسی شوند، از روزنامه استفاده میکردند. طبیعی است وقتی از روزنامه بیرون میروی، سیستم میآید سراغ طرف و کانکشن پیدا میکنند و کمکم میافتند در رانت قدرت و میروند جلو.
روزنامه پدرم گاهی هفتگی چاپ میشد، گاهی دو هفته، گاهی یک ماه، گاهی ماه همان یک ورق، چون نمیفروخت. زده بود رقم یک ریال. ولی کسی نمیآمد روزنامه یکورقی را بخرد. این فقط یک حضور بود که در کتابخانه مجلس هم آرشیو آن هست. ما پول همانیک برگ را هم گاهی نداشتیم چاپ کنیم. پدرم میگفت: "جلوی روزنامهای مثل اطلاعات و کیهان من که نمیتوانم مقاومت کنم، بنابراین گفتیم که برویم دنبال کارمندیمان" و روزنامهاش را رها کرد.
*پدرم فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه منتشر میکرد
اما در حیطه اداری مردی مبارز بود و چون اهل رشوه نبود، فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه آن را منتشر میکرد، چه در دخانیات چه در زمانی که آمد وزارت دارایی منتشر میکرد. در وزارت دارایی یک رفیقی داشت که شمالی بود، او هم قلم خوبی داشت، دوتایی باهم مینوشتند و یک شبنامه مینوشتند و آن را تکثیر میکردند و میانداختند در اتاق کارمندها در وزارت دارایی. پدرم را یک سال یک سال و نیم منتظر خدمت کردند و زندگی بسیار سختی داشتیم. این مسئله را هیچ جا نگفتم و برای اولین بار میگویم: من پلوخور بودم. من بچه شیر پاستوریزه هستم، یعنی شیر پاستوریزه با بچگی من آغاز شد. این شیشههای کوچک شیر را خیلی دوست داشتم و پلو دوست داشتم و دیدم که پلو در خانه ما نیست. جیغ میزدم و میگفتم "پلو میخواهم".
شب باید نان و کره و مربا میخوردیم، باورم نمیشد و نصف حقوق پدرم را میدادند و فاقد کل حقوق بود، بهخاطر شبنامهها، پدرم را از دخانیات بیرون کردند و بعد رفت دارایی. در آنجا بعد از یکی دو سالی که در دارایی بود بردنش اداره درآمدهای متفرقه.
فکر میکنم وزیر دارایی سرلشکر ضرغام بود که پدرم برای او یک شعر بندتنبانی درست کرد. این شعر شبنامه شد و ضرغام جلوی وزارت دارایی میبیند که کارمندها دارند این شعر را میخوانند و میخندند، شوکه میشود و میافتد داخل جوی.
دوباره فشار شروع شد. پدرم اهل رشوه نبود، به همین دلیل زندگی سخت بود. مادربزرگم نابینا بود، پدربزرگم پیرمرد بود و بار نگهداری آنان روی دوش پدرم بود. ما قبل از آن دوقلوها یک خانواده بزرگی بودیم. پدرم هم سفرهدار بود، از ساوه و قم کلی مهمان میآمدند. تا اینکه سال 1340 پدربزرگ فوت شد. مزارش در شیخون قم است و قبر پدرم هم آنجاست.
در محل ما مدرسهای بود بهنام مدرسه طاهری اسلامی. من کودکستان را با خواهرانم میرفتم. خواهرها من را میبردند و میآوردند. خواهرهای من هم در محله تنها دخترهای چادری بودند که رفتوآمد داشتند، ضامنشان هم لاتهای محل بودند یعنی میدانستند اینها دخترهای فلانی هستند و آن زمان تازه بیحجابی شدید شده بود و در آن محله اینها شاخص بودند بهعنوان دختر مدرسهای وگرنه خانمهای چادری زیاد داشتیم یعنی بهعنوان دخترهای دبیرستانی اینها شاخص بودند که با چادر میرفتند و دم در مدرسه چادرشان را برمیداشتند و میرفتند داخل و برای همین بهخاطر آقابزرگ ایمنی داشتیم و کسی به خواهرهای من متلک نمیگفت، در صورتی که مُد آن روزها متلک بود. نسل بیتلز در دنیا بهتدریج فراگیر میشد، این فرهنگ داشت رواج پیدا میکرد. موی بیتلی، مدل الویسی... ولی خواهرهای من در حریمی که داشتند، میرفتند و میآمدند تا اینکه پدربزرگ از دنیا رفت. من اولین تشییع جنازه یک روحانی را دیدم. پدربزرگم هفت ماه بیمار شد و بعد هفت ماه از دنیا رفت. نزدیک عید نوروز بود و زمانی که از دنیا رفت، دیدم که حیاط ما پر از آدم شد و لاتها آقابزرگ را بردند عمامهاش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه دهسالهای بودم که میدویدم و به آنها نمیرسیدم. بهسرعت میرفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند قم. سال بعد فوت آیتالله بروجردی را من دیدم. زمان فوت آقای بروجردی ما قم بودیم خانه دایی پدرم و او رفته بود نان بازار را بگیرد. همین که دایی وارد شد، به سرش زد و شروع به گریه کرد و گفت: "آقا از دنیا رفت". من این را یادم است و دیگر چیزی یادم نیست. ناگهان دیدم وسط جماعت هستم. دایی پدرم مرد درشت و قدبلندی بود، پاسبان بازنشستهای که معتکف قم بود، من را نشاند سر شانهاش و میدیدم که برای اولین بار روحانیت خودش را میزد. این رویداد در ایام عید اتفاق افتاد.
*این نوع عزاداری از روحانیت را تا حالا ندیده بودید؟
اصلاً سابقه نداشت و کسی ندیده بود مگر آدمهایی که مثلاً تشییع مدرس را دیده باشند یا مثلاً تشییع آقای حائری را دیده باشند. برای این تیپ روحانیت اتفاق میافتاد که چنین موجی راه بیفتد. ولی من صحنههای تشییع پاره شدن پارچه سیاه عماری بهعنوان تبرک را دیدم و این تأثیر زیادی روی من گذاشت فکر میکنم بین فیلمسازها تنها کسی هستم که بتوانم آن صحنه را کارگردانی کنم.
*دلتان نمیخواهد این صحنه را در یکی از فیلمهایتان بسازید؟
چرا ولی باید شرایطش باشد، پرهزینه است. بخواهی اینهمه روحانی طلبه بیاوری در سطوح مختلف سینه بزنند، هزینهبر است. ولی من تنها کسی هستم که میتوانم فیلم تشییع پیکر آیتالله بروجردی را بسازم، یعنی مراسم تشییع تا مسجد و تدفین و من همه جزئیات را دیدم. حتی من خاطرات خانم مرعشی (همسر آقای هاشمی رفسنجانی) را میخواندم، متوجه شدم که خاطرات من از او کاملتر است.
*با سینما چطور آشنا شدید؟
باید این را بگویم پدرم اهل سینما بود و مرا به سینما میبرد. همسنهای من بهندرت مثلا هوشنگ سارنگ را روی صحنه دیده باشند. هوشنگ سارنگ قهرمان نمایشهای رادیویی ایران بود و سلبریتی واقعی بود. هم بازیگر لالهزار بود و هم بازیگر نمایشهای مهم رادیو بود. من هوشنگ سارنگ را دیدم، محتشم را هم من روی صحنه دیدم. شاید همسنهای من که در این حرفه هستند بهندرت آداب و تشریفات تئاترهای لالهزار را دیده باشند. تشریفاتی داشت، پالتو میدادند، کلاه میدادند، نمره میگرفتند و بعد میرفتند در سالن یا تئاتر نصر، تئاتر پارس، یا تئاتر جامعه باربُد.
نمیدانم که با سینما از چهزمانی آشنا شدم، ولی کوچک بودم. خیلی از همنسلهای من اولین فیلمی را که دیدند یادشان است، من یادم نیست. فقط این را میدانم که سینما رفتم و با تصاویر آشنا شدم. یعنی نمیتوانم بگویم چه فیلمهایی دیدم، چون انتخاب با بابا بود. منظورم این است که هنوز سواد نداشتم که اسم فیلم یادم باشد. پدر مرا میبرد سینما و من از آن فیلمها پلان یادم است، مثلاً پلان نیروی دریایی، تیراندازی با تیرکمان.
پدرم فیلمهای اکشن کلاسیک آمریکایی دوست داشت. اولین فیلم ایرانی که من یادم است دیدم فیلمی از ویگن بود. یادم هست پدرم، من و عمو و پسرعموی من را که الآن شوهرخواهر بزرگتر من است برد برای دیدن این فیلم. من آن موقع حافظهام داشت شکل میگرفت و تکههایی از فیلم را بهخاطر دارم. ویگن آواز میخواند و میدانم که عاشق خیابان منیریه بودم. عاشق آن تکهای که تا شاپور میرود، چون فامیلهای ما آنجا بودند، محله اصیل سنتی تهران که بزرگان و سرمایه داران تهران بودند و صله رحم را من همراه آقابزرگ میرفتم و فامیلهای مهم و پولدارمان آنجا بودند، چون بخشی از فامیلهای ما تهرانی بودند به همین علت گندههای بازار تهران با ما فامیل بودند و آنها همه شیفته آقابزرگ بودند. با عصایش به در خانه میزد، در را باز میکردند، از صدای عصای او میفهمیدند که آقابزرگ است. به همه فامیل سر میزد، 6ــ5 سال آخر عمرش من زنگوله او بودم و میشدم عصای دوم او. همه به او میگفتند آقا و همه احترام میگزاردند و هیچ توقعی نداشت، مینشست چایی برایش میگذاشتند و چایی میخورد و احوالی میپرسید و میگفت "برویم". یادم نیست جایی با او ناهار خورده باشم و من آن محلهها را دوست داشتم. آنجا استاتیک سینما و زیباشناسی سینما داشت و در ذهن من نقش میبست. هنوز یک ردههایی از آن باقی است، ایکاش بسازم ... .
با فوت آقابزرگ خیلی از ارتباطها قطع شد. خانه ما خیلی زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان اصلی یک شاخه میآمد بهعنوان تلفن عمومی یا به بعضی از مغازهها میدادند و طرف آن را به دیوار مغازه میزد، ما میرفتیم پول میانداختیم و حرف میزدیم. هنوز کیوسکبندی هم نشده بود. اما پدرم بهدلیل همان امتیاز روزنامه و گردنکلفتی که در دارایی داشت چون ارتباطاتش با مقامات بالا زیاد بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده میکردند و خوششان میآمد که بروند و از آنها چیزی بخواهند، چون پدرم آدم بهروزی بود و تلفن را ضروری میدانست، تلفن را برای خیابان مقتدری برای ما آوردند، یعنی از سر خیابان چهارراه سالار این سیم انحصاری آوردند کشیدند به خانه ما. من خیلی زود با تلفن آشنا شدم تا اینکه ما رفتیم به مدرسه طاهری اسلامی، حدفاصل خاکباز و سالار یک کوچه بنبستی بود، یک مدرسه بسیار بزرگ هزارمتری بود که از آمادگی تا یازده دبیرستان در همین مدرسه بودم. کلاسهای فراوانی داشت. با خواهرانم میرفتم. از آنجا رفتم مدرسه اسلامی و از آنجا به بعد شدیم محصل. مدرسه من اسلامی بود و معلمهای ما روحانی بودند مثل همین مدارس جعفری و علوی، این مدرسه هم اسلامی بود. هم دخترانه داشت و هم پسرانه و آقای لواسانی هم که بعد اسمش را عوض کرد وجیهاللهی تهرانی اصیل لواسانی بود. مدرسه ما اینگونه بود ما کلاس اول را طی کردیم و کلاس دوم را ما شش ماه رفته بودیم مدرسه، پدرم مجبورم کرد روزنامه اطلاعات را حتماً باید میخواند و ما هم مسئول شده بودیم که روزنامه را بخریم. اگر روزی غفلت میکردیم روزنامه تمام میشد، باید کتک میخوردیم که چرا روزنامه را پدر ما از دست داده است.
بعد هم به ما میگفت "روزنامه بخوان" و من میگفتم که "نمیتوانم بخوانم". خلاصه پدرم ما را روزنامهخوان کرد. میگفت "تو روزنامه بخوانی مفت مفت سواد دیگران را به دست میآوری". از همان موقع ما گرایش مطبوعاتی پیدا کردیم و بعد برایم کیهانبچهها میخرید. اطلاعات کودکان و گهگاه کتاب میخرید. از آنجا که در رابطه با پدرم صحبت کردم شایان ذکر است که چه در زمان ما و چه در زمان پدرانمان، پدرها به دو دسته تقسیم میشوند، پدرهای باسواد (که در زمان پدرانمان حداقل سواد یعنی خواندن و نوشتن هم شامل باسوادی میشد) و پدرهای بیسواد. عمده بچههایی که تصور میکنند دارای پدران دیکتاتور (این دیکتاتوری بخشی از حقی است که پدران ما بر ما دارند) هستند در واقع دارای پدرهای باسواد هستند. در نسل ما، پدران کمسواد به سواد فرزند متکی میشدند و پدران دموکراتی بهنظر میرسند، زیرا حس میکردند آنچه را فرزند بهعنوان سواد دارد، خودش ندارد، به همین علت بیشتر به فرزندان خود بها میدادند زیرا تصور میکردند که چون فرزندشان باسواد است پس متوجه بسیاری از مسائل میشود و فرزند بافهمی است. اما پدران باسواد (از سطح خواندن و نوشتن تا سطح دیپلم علمی آن زمان) بسیار بهروی فرزندان خود حساس بودند و معتقد بودند که فرزندانشان باید به مدارج بالا دست یابند و فرد بزرگی شوند. این مسئله باعث میشد تا پدران در تهران قدیم به پدران اصطلاحاً دیکتاتور تبدیل شوند بهویژه در مسائل عقیدتی و سیاسی، برای مثال پدر من در آن زمان اطلاعات گستردهای از سیاسیون داشت و از اوضاع و احوال سیاسی کشور از دوران رضاخان باخبر بود و اعتقادات ضدتودهای داشت و مخالف سیاستهای بیگانه در داخل کشور بود و همچنین معتقد بود که شاید اعتقادات من متفاوت باشد، این مسائل باعث میشد تا سختگیریهای عقیدتی بیشتری نسبت به من داشته باشد، برای مثال فرزندانی که پدران ارتشی داشتند سختگیریهای بیشتری شامل حالشان میشد.
*بازگردیم به بازخوانی تاریخ پس از فوت آیتالله بروجردی.
پس از واقعه فوت آقای بروجردی چند ماه بعد، اولین حرکتهای انتخاب مرجعیت و تقسیم مرجعیت از مرجعیت مطلق آقای بروجردی که بعداً جدا شد و علمای دیگر هر کدام برای خودشان مقلدینی داشتند و آن شکلی که برای آقای بروجردی بود و جهان تشیع را در بر میگرفت خارج شد. در قم برخوردهایی آغاز شد. دایی آمد تهران و گفت: "قم اوضاع خوب نیست". ما هم نمیدانستیم و فقط میشنیدیم که روحانیت متفرق است و اختلاف نظر است و عدهای دارند روی فردی بهنام «آقا روحالله خمینی» کار میکنند. این موضوع گذشت تا اینکه 15 خرداد اتفاق افتاد. سال 1342 من کلاس سوم بودم. ناظم مدرسه و مدیر معمم بودند. حداقل چهار پنج معلم معمم داشتیم. مدرسه را تعطیل کردند و گفتند "بروید خانه". ما دو شیفت مدرسه میرفتیم، یعنی صبح میرفتیم، میآمدیم خانه ناهار میخوردیم دوباره برمیگشتیم، تا چهار بعدازظهر. خیلی هم کلافه کننده بود و بچههای دیگر تا ظهر میرفتند و عدهای دیگر بعد از ظهر میرفتند مدرسه. من خیلی از این مسئله ناراحت بودم. بعدازظهر آدم خوابش میگرفت با این حال به مدرسه میرفتیم و پدرم میگفت "باید به مدرسه بروی". نمیخواست که من به مدارس دولتی بروم. اگرچه برایش سنگین بود چون 160ــ150 تومان پول دادن در آن موقع خیلی سخت بود، ولی این کار را میکرد تا من کمی متفاوت بار بیایم. چون محله ما محلهای بود که با فرهنگ بوروکراتیک پدرم و آن سطح اجتماعی که در محیط کار داشت، همخوان نبود.
سر قضیه امام مدرسه ما را تعطیل کردند. آمدیم خانه و اهالی خانه نگران بودند. زمان امتحانات خرداد بود. مادرم از رادیو شنیده بود که شهر شلوغ است و پدرم هم در قلب حادثه بود، یعنی در وزارت دارایی شمس العماره مسیرش بود و نگران بودند. پدرم تا ساعت یک و دو نیامد. من دیدم خواهرهایم گریه میکنند. آنها صدای تیراندازی را شنیده بودند و فضای ملتهبی در خانواده بود. جلوی در حیاط ایستاده بودند که پدرم بیاید. تا اینکه ساعت چهار پدرم آمد، گرسنه و عصبانی. مادرم از او پرسید: "چه شده؟"، پدرم گفت: "شلوغ شده، مأمورها هم تیراندازی کردند". مثل سال 1332 که درگیری شده بود و آنها دیده بودند. فکر میکردند قضایا مثل همان سال است. غذایش را خورد و آرام شد، گفت: "این درست نیست، ما داریم چهکار میکنیم". بعد نمازی خواند و یک ماه بعد از این واقعه دایی آمد و جزئیات آنچه را در خیابانهای قم اتفاق افتاده بود گفت. ماجرای امام را تعریف کرد. از آن موقع به بعد ما نام امام را شنیدیم. مدرسه ما که شیفته بودند و معلمهای ما هم مبلغ امام بودند. دو سال بعد معلمهای ما را توقیف کردند. ما میگفتیم فلانی نیست و مدیرمان میگفت "پیگیری نکنید". بعد روزنامه تیترزد که یک گروه 72نفری در کوه گرفته شدند که دو سه نفر از آنها معلمهای ما در آن گروه بودند. ما با تاریخ اسلام همانطور که تعریف میکنم آشنا بودیم. یک روحانی بود که داستانهایی از صدر اسلام برای ما تعریف میکرد و خیلی شیرین تعریف میکرد و خیلی خوشسخن بود و بچهها گوش میکردند و به ما آبنبات قیچی میدادند. علاوه بر این مکبر مدرسه بودم و اذان میگفتم. گاهی ما را میبردند هفتهای یک روز برای نماز جماعت در مسجد محل در صف. ما شبها میرفتیم یک مسجدی بهنام مسجد غفاری انتهای خیابان مقتدری که به سینا میرسید. یک روحانی آذری داشت که صدای خاصی داشت. میرفتیم آنجا و شبهای قدر قرآن سر میگرفتیم. از هفتسالگی آداب قرآن سر گرفتن را یاد گرفتم.
*فرهنگ محلهای که در آن زندگی میکردید خیلی متنوع بود، شاید سختگیریهای پدر به این دلیل بود؟
کنار خانه ما یک خانهای بود مثل خانه قمرخانم که هزارتا آدم از داخل آن بیرون میآمد. پدرم نگران بود که من سیگاری نشوم و همان نگرانیهایی که والدین دارند. مشکل این بود که من در خانه نمیماندم و میرفتم بیرون و بابت این مسئله خیلی کتک خوردم. مادرم نمیتوانست مرا کنترل کند. بنابراین به پدرم میگفت و پدرم هم من را کتک میزد. بعد کمکم جایزه میگذاشت برای من و مکاتباتی با من داشت. صبح یک یادداشتی مینوشت و میزد روی آینه که "اگر کوچه نروی مثلاً پنجشنبه میرویم سینما". ما خویشتنداری میکردیم. این رابطه بین من و پدرم بود، یعنی یک جنگ توأم با عشق بود؛ هم کتک میخوردم و هم عاشقانه دوستش داشتم. گالشهایش را پاک میکردم و کفشهایش را واکس میزدم. به هر حال این کشمکش بین من و پدرم خیلی شبیه به کشمکش پازلینی و پدرش بود. به هر حال اینگونه گذشت و ما هم درس میخواندیم و شاگرد کاملی نبودم، چون ذهنم رفته بود به سینما. یادم هست که اولین فیلم کامل ایرانی روز جمعه بود که پدرم من را برده بود سینما، فیلم «فریاد نیمهشب» خاچیکیان بود. باز آن فیلم را هم زیاد یادم نیست، مثلاً سکانس اول را بهخاطر دارم.
*بلیط فیلم دهفرمان در بازار سیاه توزیع میشد
*بیشتر فیلمهای ایرانی میدیدید؟
اینها استثناء بود، چون خاچیکیان برجسته بود، پدرم ما را برد این فیلم را ببینیم. فیلمهای ایرانی من را نمیبرد. من را میبرد فیلمهای گلادیاتوری، فیلمهای رم باستان و فیلمهای کابوی که آن موقع مُد بود. همه اینها انتخابهای پدرم بود و من از آن فیلمها خوشم میآمد. تا اینکه فیلم دهفرمان اکران شد. پدرم همه بچهها را برد که "زندگی حضرت موسی را ببینید". بلیط در بازار سیاه شده بود پنج تومان. من و پدرم و خواهرهایم رفتیم. یادم هست بیست تومان هم شد. من هم به پدرم اصرار کردم که برویم سینما و این فیلم را ببینیم و فیلمهایی مثل دهفرمان، بنهور، السید انتخابهای من بود.
بعد میآمدیم در محله اینها را اجرا میکردیم. من از بچههای دیگر بیشتر فیلم میدیدم و برای آنها تعریف میکردم. تمام جزئیات فیلم را برایشان میگفتم. بعد هم چادر خواهرهایمان را میبستیم پشتمان و میشد شنلهای رمی و بعد با تختههای جعبه انار شمشیر درست میکردیم و میشدیم گلادیاتورهای کوچک. پسرعمویی داشتم، همسن خودم که الآن از دنیا رفته است. ساوه که میرفتیم یک سینمایی آنجا بود که آن سینما برای دوست پدرم بود. او هم معاون دارایی ساوه بود و خدمتهایی به شهر ساوه کرده بود، از جمله ساختن یک سینمای محقر. فکر میکنم کلاس 5ــ4 بودم که برای اولین بار در ساوه من یک فیلم از فردین دیدم و از او خوشم آمد. در سن 13سالگی در تابستان که پیش پسرعمویم رفته بودم تازه فردین را شناختم. من فیلم ایرانی به آن معنا نمیدیدم. از او خوشم آمد، بهخاطر چیزهایی که روی صورتش بود مثل چانهاش که شبیه پدرم بود.
*نوشتن را چگونه آغاز کردید؟
کمکم از انتخاب این فیلمها گرایشاتم داشت پیدا میشد. اول انشاء مینوشتم. در کلاس پنجم ابتدایی انشایی نوشتم بهنام «اسلام آیین برابری و برادری». این انشاء را زده بودند به دیوار مدرسه و ما باید پنجاه تا حدیث از حفظ میشدیم. در طول سال اینها را روی لوحهایی مینوشتند خوشرنگ و خوشخط بهفارسی و عربی و ما باید یاد میگرفتیم، حدیث از امام علی(ع)، از امام حسین(ع) از امام جعفر صادق(ع) یا آیات مهم قرآن. ما باید از حفظ میشدیم. با حفظ صد و پنجاه حدیث هم میشد منبر رفت. در مراسم مدرسه ما یکسری جشنها داشتیم، عید فطر داشتیم، عید غدیر، مبعث و یکسری مراسم عزاداری داشتیم که الآن هم داریم و ما را تعطیل میکردند و میگفتند "بروید خانه، مثلاً حمامی بروید بعد این دعا را بخوانید."، چون خودشان میخواستند بروند دنبال عزاداری، ما را تعطیل میکردند. بعضی اعیادی که رسمی بود، مدرسه ما هم تعطیل بود و مراسم میگرفتند، مثل نیمه شعبان که ما خیلی مراسم داشتیم. یادم هست که در زمستان برف را آب میکردیم تا والدین بیایند و بعد به ما متنهایی را میدادند تا آن متنها را بخوانیم. من با جمعیت، رفتن روی استیج و تریبون آشنا شدم. ورقهای دهشاهی بود که به آن ورق امتحانی میگفتند. یک متنی میدادند و میگفتند "باید حفظ کنید". از یک ماه قبل حفظ میکردیم، متن جلوی ما بود ولی باید بهصورت خطابه میخواندیم و معمولاً پدرها میآمدند و نگاه میکردند. بهتدریج در مدرسه نمازخانه درست کردند و تمام کلاسها دارای آیفون شد. در اتاق مدیر مدرسه آیفون بود، هر کسی را میخواست، صدا میکرد، چیزی که در مدارس دولتی نبود، بنابراین مدرسه اسلامی خیلی بهروز بود. بعداً دبیرستان را جدا کردند. یک ساختمان دیگری گرفتند سر خاکباز؛ شد دبیرستان از کلاس هفت فلک هم میکردند. کسی که کار بدی میکرد تخته را میگذاشتند، فراش مدرسه پاها را به چوب میبست، رئیس مدرسه یا ناظم با شلاق که همان تسمه ماشین بود میزد کف پای بچهها.
هر وقت بازرس آموزش و پرورش میخواست بیاید چوب و شلاقهای معلمها را جمع میکردند. کلاس دهم در این مدرسه بودیم که من نوشتن را آغاز کردم. مدرسه به من نمره 17 داد. از انشاء من خوششان میآمد. من نتیجه گرفته بودم تا برابری نباشد برادری بهوجود نمیآید، چون قوام (برادرم) به دنیا آمده بود و مادرم خیلی به قوام توجه میکرد. شاید من حسودی میکردم و من مطلب را اینگونه نوشتم. چون قوام خیلی ملایمتر از من بود. من خیلی هایپر بودم و پرواز میکردم. ساختار ذهنی مادرم چون تناسبی با ساختار ذهنی پدرم نداشت، نمیتوانست من را هضم کند و قوام را دوست داشت، چون قوام تابع مادرم بود. ضمناً ما فامیلی داشتیم که آدم باسوادی بود، همسن خواهر بزرگم، گاهی وقتها میآمد پیش ما. او در من چیزهایی کشف کرده بود مثلاً در کلاس پنجم ابتدایی من رادیو پیک گوش میکردم. او میآمد خانه ما و رادیو پیک گوش میکرد، من هم گوش میکردم. رادیو میگفت این رژیم سیاه جنایتکار پهلوی...، این شبکه تودهایها بود. پدرم این موضوع را فهمیده بود و میگفت "چرا گوش میدهید". خانه ما پاتوق بود. من پنج صفحه انشاء نوشته بودم و به پدرم نشان دادم و گفتم به من دادند 17 و پدرم خواند و بعد پرت کرد توی صورت من و به من گفت "مگر تو کمونیست هستی؟"، اصلاً من نمیدانستم کمونیست چه هست. گفتم: "بابا، این حدیث است که اسلام آیین برابری و برادری است، به دیوار مدرسه زدند". این متن را الآن ندارم اگر داشتم یک متن آنتیکی بود، یعنی بچهای در کلاس پنجم ابتدایی یک برداشتی داشت، فارغ از اینکه من بین خودم و برادرم یک حسادتی کرده باشم.
تا اینکه به دبیرستان رفتم. در دبیرستان فضا مقداری عوض شد و اجبار نبود که سرمان را از ته بتراشیم. مویی میگذاشتم و یک مقداری بلوغ زودرس بود که مدرسه با من چپ شد، انگار که من ژیگولشان بودم. انگار من با بچههایی که آنها با متد حزباللهی بار میآوردند همخوانی نداشتم و من را تحقیر میکردند. در سیکل اول دبیرستان، تحقیرهای این مدلی را زیاد تحمل کردم، بهخاطر اینکه با زور میخواستند چیز دیگری از من بسازند. اینجا بود که من داشتم پس میزدم. با وجود اینکه پدربزرگم معمم بود و پدرم نمازخوان بود سحر خانه یک بلوایی بود و افطارش یک بلوایی داشت، ولی من داشتم موضع میگرفتم ضمناً آلوده فیلم هم شده بودم. کلاس دهم برای اولین بار من رفوزه شدم، بهخاطر اینکه پدر من گفت "تو حق نداری بروی رشته ادبی، باید بروی ریاضی" و من رفتم ریاضی و یکی دو تا درس را متوجه نمیشدم و رفوزه شدم. اما مدرسه اسلامی را وادار کردم که یک تئاتر اجرا کنم. برای اولین بار با نیمکت سن درست کردیم . من نقش مرد و زن را با هم بازی کردم، زن آبستن.
*با همین فیزیک بدنی؟
بله، من همیشه لاغر بودم، خلاصه تئاتر را اجرا کردیم. خودم نوشته بودم درباره دو تا برادری که یکی حرف نمیزند، یکی بادین است، یکی بیدین است و ناظم ما که سید حسینی بود و جذبه آقای شهید بهشتی را داشت. هم دوستش داشتم وهم از او میترسیدم. ایستاده با اخمهای در هم خود و میگفت او بالاخره کارش را کرد. مدرسه نمیتوانست ما را به کلاس یازده بفرستد. ریزش محصل داشت، آمد آن بچههایی را که خیلی نمراتشان خوب بود در رشته طبیعی و رشته ریاضی فرستاد مدرسه جعفری که برای کلاس یازده و دوازده بروند جعفری یا علوی. چون از جنس هم بودند توصیههایشان قبول میشد، چون مدارس جعفری و علوی و البرز بعداً خوارزمی صددرصد قبولی دانشگاه داشتند. دانشگاه برای همین چهارتا دبیرستان بود و من رفتم دبیرستانی که درست نقطه مقابل این بود، یعنی حالا زرتشتی، کلیمی هم داشتیم. با کراوات هم میرفتم مدرسه و پدرم هم بدش نمیآمد و از طرف دیگر هم با دکتر شریعتی هم آشنا شده بودم، میرفتیم پای صحبت او با همان فامیلی که خیلی بامطالعه بود و از من شش سال بزرگتر بود. در من چیزهایی را کشف کرده بود. من در مدرسه اسلامی در کلاس هفتم یک انشاء نوشتم که تا کلاس یازدهم استاد من را میخواست و در ساعت انشاء این متن را میخواندم، به من داده بود بیست. همه بچهها هم از این معلم میترسیدند. بین کلاس هفتم تا دهم همه از او میترسیدند، چون متن انشاء میداد و میگفت "این متن انشائی است که من میدهم".
از دبیرستان که آمدم بیرون پایمان به کاخ جوانان باز شد. حالا من شدم عضو کاخ مرکزی جوانان سهراه ضرابخانه، محصل دبیرستان دکتر مجد در خیابان شاه تهران یا جمهوری با پیشینههایی که توضیح دادم. بهشدت متمایل به دکتر شریعتی و بهاندازه خودم یکی از پاهای ثابت سخنرانیهای حسینیه ارشاد بودم، با آن بزرگتری که ما را میبرد. حالا در حوزه سینما از کلاس هفتم اتفاق دیگری درونمان افتاد. فیلم سنگام گل کرد و چون بلوغ زودرس داشتیم رمنس این فیلم روی من اثر گذاشت و آن مثلث عشقی که در فیلم بود مرا تحت تأثیر قرار داد.
من سه سال گرایش به فیلم هندی پیدا کردم که اقتضای سنم بود و ضمناً در محل ما سینما باز شده بود، یعنی پدرم اجازه میداد به سینمای محل برویم وگرنه من اجازه نداشتم تنها بروم. در سینماهای آن منطقه فیلمهای آمریکایی نشان نمیدادند. آن سینماها نمایشدهنده فیلمهای ایرانی بودند که موج فردین در واقع باعث شده بود گسترش سینماسازی بشود، مثل سینما کیهان در خیابان نواب. یک سینما در محله اکبرآباد ساخته شد بهنام سینما ناتلی که آن هم به خانه ما نزدیک بود و کمکم فیلمهای کابوی اسپاگتی نمایش میداد و اقتضای سن بود و ما دوست داشتیم.
* من ملغمهای بودم از مذهب و مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی
اما من خودم گرایشات دیگری داشتم. بعد در کاخهای جوانان شروع کردم به نمایشنامه اجرا کردن. تحت تأثیر صحبتهای دکتر شریعتی نمایشنامهای نوشتم تحت عنوان «رگبار در عاشورا» که در کاخ مرکزی جوانان که اعضای آن همه باید دانشجو میبودند، ما آنجا نمایشی را اجرا کردیم که برای اولین بار مکان تئاتر کاخ جوانان برای عاشورا باز بود. بهخاطر اجرای آن نمایش دخترهای مینیژوپ پوشیده میآمدند و زار میزدند. من ملغمهای بودم از مذهب و حالا مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی که حداقل در مدرسه اسلامی تجربه کردم و گرایش شدیدی به دکتر علی شریعتی.
*این ملغمهها هدایتکننده شما بهسمت سکولاریسم نبود؟
بله، یک دوره سکولار شدن هم در من بهوجود آمد و این دوره در سن 20سالگی من بود.
*چهسالی برای تحصیل به انگلستان رفتید؟
اواخر 54 برای تحصیل رفتم و تا 1980 آنجا بودم.
*با توجه به نظر پدرتان در سال 1332 حالا نظرشان در سال 1357 نسبت به امام خمینی چه بود؟
پدرم آدمی بود که به رأی عمومی تن میداد، این تندادن به رأی عمومی مهم بود، یعنی این خصلت را داشت و آدمی نبود که بگوید مثلاً من با آقای خمینی مخالف هستم.
*با توجه به اینکه در سال 1332 پدرتان گفتند سلطنت باید باقی بماند آیا سال 57 هم چنین نظری داشت؟
وقتی که امام آمد و قدرت را بهدست گرفت و بازرگان را سر کار گذاشت؛ پدرم گفت "به این میگویند نخست وزیر". ولی وقتی بنیصدر شد رئیس جمهور، نگفت به این میگویند رئیس جمهور. بههرحال نظام فکری پدر من آن طوری نبود، آداب نظام را قبول داشت، میگفت "همین که بسمالله را آوردند سر کار خوب است. همین که در هر کاری میگویند بهنام خدا خوب است". یک روز رفتم وزارت دارایی محل کار پدرم، پیش او خانمهایی بودند که مینیژوب پوشیده بودند بهعنوان ممیز و کمکممیز. به پدرم میگفتم که "چرا حجابشان اینگونه است؟"، پدرم را بهعنوان یک فرد سالم گذاشته بودند اما زور پدر من ضایع میشد.
*این گرایشهای سکولار شما در انگلیس تشدید شد؟
خیر، بهعکس شد. سال بعد من رفتم ازدواج کردم. (در سال 56) همسر من از سادات، مذهبی، اهل نماز و امانت بود. بههرحال دختر مردم را برده بودم کشور غریب.
مادر ما خیلی وسواس بچه بود، برای همین در دورانی که من مقداری از مذهب فاصله گرفتم مثلاً از لیوان من آب نمیخورد، من را تأیید نمیکرد. میگفت "شیرمو حلالت نمیکنم. تو نماز نمیخوانی". من هم که دیدم کار به نفرین کشیده میشود، کنار کشیدم، البته من امام را خیلی دوست داشتم.
*دلیلش چه بود؟
بهخاطر آقابزرگم بود، تعصب داشتم به سادات ...
*سیاسی اصلاً نبودید؟
چرا من گرایشات سوسیالیستی داشتم، حرفهای امام در مورد مستضعفین برای من جذاب بود. من همان موقع که در انگلیس بودم در روزنامه اطلاعات مطلب مینوشتم. مطالب من متنوع است زیاد نبود. ولی قضیه انقلاب هنوز به آن معنا شکل نگرفته بود.
*با این جریانات دانشجویی در اروپا هم ارتباط داشتید؟
خیر، من در لندن زندگی نمیکردم، در برایتون بودم، با جریانات دانشجویی خیلی ارتباطی نداشتم. بعد از انقلاب در همان شهرستان برایتون هم یک انجمن اسلامی درست کردند. من آن زمان اهل این حرفها نبودم، الآن هم نیستم، اصلاً جایز نیست. آن تشکیلات کنفدراسیون که در آلمان بود، داستانش چیز دیگری است که بقایای سال 32 بود که تشکیل میشود بعد جبهه ملی دوم آنجا تقویت میشود.
بعد از لایف سیک تودهایها کنترل میکنند اینها داستانهای دیگر است. من یادم است آمدم در ایستگاه ویکتوریا، از شهرستان آمدم لندن، وقتی وارد شدم، از قطار پیاده شدم، در دهانه ایستگاه نوشته بود مرگ بر قاتلان دکتر شریعتی و من مات مانده بودم، اگر لندن بودم، زودتر میفهمیدم. این اتفاق را دو ماه بعد از فوت دکتر من متوجه شدم.
*در آن دورانی که به حسینیه ارشاد رفتوآمد داشتید غیر از آقای شریعتی هم کسانی دیگر سخنرانی میکردند؟
بله. صدربلاغی، آقای مطهری و پدر دکتر شریعتی بودند.
*آن سخنرانیها جذبتان نمیکرد؟
دکتر شریعتی یک شوری داشت. بارها سیگار که میخواست روشن کند، من میگفتم "اینطوری روشن کن". این سیگارهای زر خاکسترش میریخت روی لباسش، دکتر عاشق بود و شما را عاشق میکرد و فرق داشت با آقای صدربلاغی که صحبت میکردند اصلاً ریتمش به شما نمیخورد.
*این دوستان سینماییتان را در حسینیه ارشاد با آنها آشنا نشدید؟
خیر. من سنم از آنها کمتر بود. سن من از آقای نجفی و سایرین کمتر بود. آنها نزدیک شده بودند به مدیریت حسینیه. من با بزرگتری که در فامیل بود با او میرفتم. آقا رضای تدین که الآن ساکن قم است و الآن هفتاد سال سن دارد، یعنی هم دکتر شریعتی را دوست داشتم و هم فردین را. یادم است که میرفتم سخنرانی دکتر شریعتی بعد رفتم فیلم فردین، چون به هر حال ما را منبسط میکرد، به همین دلیل است که من الآن هم مشکل دارم، میگویم که آنقدر مسائل را پیچیده نکنیم. آنقدر پیچیده نکنیم مسائل مدیریت فرهنگی را. همه میدانند مواضع من نسبت به انقلاب چگونه است حتی شاید این دستگاههای بیگانهای که ما را کموبیش میشناسند روی ما یک علامت قرمزی هم بزنند.
*تا سال 1980 همه چیز را جمعبندی کنیم که بخش دوم مصاحبه ما بعد از سال 1980 باشد. بعد از اینکه از انگلیس آمدید تصمیمتان چه بود؟
من در انگلیس علوم ارتباطات خواندم. هشتاد واحد خواندم بعد باید میرفتم آمریکا، چون میخواستم سینما بخوانم. دانشگاه به من نمیتوانست واحد بدهد، من واحدهای نظری را گذرانده بودم باید واحدهای عملی را میگذراندم برای سینما و فیلمسازی به همین علت تا قبل از اینکه بروم آمریکا مجبور بودم چندین واحد علوم ارتباطات را بگذرانم. وقتی خواستم بروم بحران ایران و آمریکا شروع شد و به ما ویزا ندادند، در حالی که من ترانسفر دانشگاه آمریکایی بودم به بوستون، یعنی از دانشگاه آمریکایی جنوب انگلستان داشتم ترانسفر میشدم، یعنی من دانشجوی دانشگاه آمریکایی بودم اما به من ویزا ندادند بروم بوستون و در شعبه اصلی که یکی از دانشگاههای معتبر بود آنجا سینما بخوانم اما هزینههای دانشجویی را تأیید نمیکردند، پدرم میگفت "ما چطوری برای تو پول بفرستیم" و من برگشتم.